۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - در مدح میر عفیف الدین گوید

تا آتش خور تافته برج سرطانرا
همچون شرر آتش زده ذرات جهانرا

خورشید جهان سوخت مگر کاتش دوزخ
از چشمه خورشید برون کرده زبانرا

شد فاخته سوخته خاکستر و آنهم
زان مانده که نبود حرکت باد وزانرا

روغن شده یکسر عرق و شمع صفت زان
خط خط بدن از آبله نازک بدنانرا

آتش ز هوا بارد از آن بر سر آتش
باران شرر آمد همگی ابر دخانرا

در راه هوا همچو شب از تابش خورشید
آتش زده دود نفس سوختگانرا

چون برق بجز در جگر چاک نیابند
آبی که حرارت بنشاند عطشانرا

از زحمت خورشید بشب گر دهدش دست
تا حشر زمین بند کند پای زمانرا

از بسکه بخارات زمین آمده در جوش
کف آمده چون دیگ بلب آب روانرا

پروانه صفت تابش شمع فلکش سوخت
مرغیکه هوس کرد طریق طیرانرا

از گرمی خور دست چنارست گشاده
کز حق طلبد سایه خورشید جهانرا

عیسی زمان میر عفیف الحق والدین
کز لطف سخن آب دهد گلشن جانرا

آن عقل مجسم که کند غیب نمایی
آیینه رخسار یقین کرده گمانرا

نقاش خیالش به سر خانه ادراک
نادیده کشد صورت اسرار نهانرا

گر شرح دهد راز نهان هاتف غیبش
گوید که چه حاجت به بیان ایت عیانرا

چون کرده بیان قصه جانبخشی عیسی
از معجز عیسی گذرانیده بیانرا

لطف ازلی یافته بحر نعمش ز آن
ملحق به محیط ابدی کرده کرانرا

از نافه مشکین نقط خط گذرانده
ز آهوی ختایی قلم مشک فشانرا

ای کز شرف جد خود آن خاتم مرسل
مرسل کنی از خاتم خود مهر و نشانرا

گر کوه شود حلم تواش باز نیابد
در دل به گه زلزله رنج خفقانرا

در روی گل زرد کند چون گل رعنا
سعی تو بگلگو نه مبدل یرقانرا

گر باد صبا همنفس لطف تو گردد
فیروزی نوروز دهد فصل خزانرا

گر منهی ضبط تو نبندد نسق کار
پوشد زرخ سود کشان چشم زیانرا

چون گوشه نشین غیر رک و پوست نماند
گر خشم تو مالد بغضب گوش کمانرا

گر گفت حسودت که بود مثل تو مشنو
کز تاب و تب آرد بزبان این هذیانرا

بخت تو جوان و خردت پیر بود زان
سر بر خط رای تو بود پیر و جوانرا

ابر کرمت دیخت گهر بر زبر هم
چندانکه بخروار رسد کاهکشانرا

چون حاتم طی راست ضمان دامن لطفت
گیرند غریمان بدل خصم ضمانرا

خادم کند از خوان عطای تو بتعظیم
آرایش خوان دگران ریزش خوانرا

خلق تو برد وحشت طبع و عجبی نیست
با مردم اگر انس دهد شیر ژیانرا

اکنونکه فلک حلقه بگوشم شد ازین مدح
خواهم غزلی خواند جودر گوش کن آنرا

ای پسته ز شور نمکت بسته دهان را
دل بهر تو بریان شده صد پسته دهانرا

شد چشم شهیدان تو در کاسه سر خشک
زان رشک که کردی نظری لاله ستانرا

ای مرهم دل چند گشاید پی تیرت
زخم دل من دیده خونابه چکانرا

خواهم که نظاره کنم از عکس تو ایشوخ
چشم دگر آیینه چشم دگرانرا

جان نیست گرامی بتو گر بر نفشانم
ترسم که تحمل نکنی بار گرانرا

من پیش تو لب بسته و دل باز گشاده
از سینه چاکم در فریاد و فغانرا

وقت است که فریاد کنم از تو وسازم
فریاد رس خود ملک امن و امانرا

ای مرتبه دان بکر حدیثم همه سحرست
وین سحر حلال است چو تو مرتبه دانرا

باسیرت و شان تو کم است این صفت اما
کم وصف توان کرد چنین سیرت و شانرا

اکنونکه جوان شد ز جمال تو جهان کاج
جان باز دهند انوری سوخته جانرا

تا عالم پیر از تو جوان بیند و گوید
باز این چه جوانی و جمالست جهانرا

آن یوسف عهد آمد و در وصف زلیخاست
این حال که نو گشت زمین و زمانرا

این شعر نکو میوه باغ دل من شد
زین میوه نکوتر نبود باغ جهانرا

طوطی صفتم فاخته خوان، تا تو بخوانی
این طوطی شیرین نفس فاخته خوانرا

بر خط غلامی چونی کلک تو دادیم
اهلی ز میان دل و جان بسته دهانرا

پرورده خوان تو شد و جز لب خوانت
انگشت گزیدست گزید ارلب نانرا

در مدح تو چون دست برآورده ام اکنون
خواهم بدعا دست برآرم همگانرا

یا رب که چو خورشید بمانی که دوام است
در سایه لطف تو جهان گذرانرا

چندانت بقا باد که صد دور نماید
کیوان که به سی سال سرآرد دورانرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱ - در توحید و حکمت و موعظه گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - در مدح قاسم پرناک گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.