۱۱۱ بار خوانده شده

بخش ۴۱ - دلالت کردن نور، پروانه را بسوی شمع

سعادت بر کسی چون دیده دوزد
ز غیب او را چراغی برفروزد

اگر شمعی برافروزد گدا را
برآرد آتشی از سنگ خارا

چو دولت دیده اقبال بگماشت
بمهر آن ذره را از خاک برداشت

نشان دادش ز یاری رهبر نور
جمال دلفروز شمع از دور

چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد
ز مستی هستی خود رفتش از یاد

ز شوق شمع بیخود شد بدان نحو
که نقش زندگی گردید از او محو

چو باز آن شب نشین کوی محنت
دمید از روی شمعش صبح دولت

ز شوق شمع جست از جای خود جست
پر و بال دگر پنداریش رست

چو مرغ از روشنی آمد به پرواز
بنور شمع سوی شمع شد باز

زهی نوری که در یکطرفة العین
چو نور مصطفا تا قاب قوسین

شد و گفت و شنید آنگه که آمد
هنوزش گرم بودی جای و مسند

چو شد پروانه سوی روشنایی
شنید از شمع بوی آشنایی

نهاده بو بر آتش شمع دلجو
بنزد خویشتن میخواندش از بو

شنیدی بوی او، پروانه مست
شدی از هوش چون دیوانه مست

نمودی سوی آن خورشید میلی
بدان شوقی که مجنون را به لیلی

چو ماندی از پریدن میدویدی
به ره چون مرغ بسمل می طپیدی

به هر حالی که بود از راه همت
رسید آخر به منزلگاه دولت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۰ - یافتن نور پروانه را بحالت زار و حال شمع را در عشق با او گفتن
گوهر بعدی:بخش ۴۲ - بهم رسیدن پروانه و شمع و فدا کردن پروانه خود را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.