هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه و فلسفی است که از مفاهیمی مانند عشق، ناامیدی، طبیعت و مرگ سخن میگوید. شاعر از نابینایی و ناتوانی در دیدن نشاط عالم شکایت دارد و از عشقبازی و فریب تماشاگران میگوید. همچنین، اشارههایی به مفاهیمی مانند سراب، شمع، و مردن برای تسکین دل مأیوس دارد. در پایان، شاعر از تغافل و بیگانگی سخن میگوید و هشدار میدهد که آسودگان از زمهریر سینه در امان نیستند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عاشقانه است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربههای زندگی نیاز دارد. همچنین، برخی از ابیات ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین یا نامفهوم باشد.
شمارهٔ ۱
نمی بینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.