۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۷

نه از شرمست کز چشم وی آسان بر نمی آید
نگاهش با درازی های مژگان بر نمی آید

ازین شرمندگی کز بند سامان بر نمی آید
سرشوریده ما از گریبان بر نمی آید

گر از سروایی ناز تو پروا نیست عاشق را
چرا دل خون نمی گردد چرا جان بر نمی آید

به بزم سوختن دود از چراغان برنمی خیزد
به باغ خون شدن بو از گلستان بر نمی آید

سرت گردم بزن تیغ و دری بر روی دل بگشا
دلم تنگست کار از زخم پیکان بر نمی آید

شکفتن عرض بی تابی ست هان ای غنچه می دانم
دلت با ناله مرغ سحرخوان بر نمی آید

همان خون کردن و از دیده بیرون ریختن دارد
دلی کز عهده غمهای پنهان برنمی آید

مگر آتش نفس دیوانه ای مرد از اسیرانت
که دود از روزن دیوار زندان بر نمی آید

چه گیرایی ست کاین تار ز مو باریکتر دارد
کسی از دام این نازک میانان برنمی آید

مجو آسودگی گر مرد راهی کاندرین وادی
چو خار از پا برآمد پا ز دامان بر نمی آید

برم پیش که یارب شکوه اندوه دلتنگی؟
نفس چندان که می نالم پریشان بر نمی آید

به دوش خلق نعشم عبرت صاحبدلان باشد
به پای خود کسی از کوی جانان برنمی آید

برآر از بزم بحث ای جذبه توحید غالب را
که ترک ساده ما با فقیهان بر نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.