۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۵

در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی

غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟

بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی

خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی

گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی

این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی

در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی

زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی

در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی

زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.