۲۷۲ بار خوانده شده

بخش ۳۷ - بازگشتن ورقه از شام

بگفت این و دادش به شوهر خبر
کجا ورقه کردست قصد سفر

بر هر دو آمد سبک شاه شام
شده چشمش از غم چو چشم غمام

به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست
چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!

بگو تا بباشد برت ابن عم
که هرگز جدا تان ندارم ز هم

نشد هرگزم خود گرانی ازوی
نخواهم جز از زندگانی اوی

به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی
که او شرمگین است و آزرم جوی

شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟
نه هشیاری است این که دیوانگی ست

سرا آن اوی است و جای آن اوست
مراد آن اوی است ورای آن اوست

به جبار دادار و پروردگار
به احمد پیام آور کردگار

که گر آیدم زو گرانی به دل
وزایدون بدم زو گرانی به دل

نباید مرو را ازیدر شدن
به ملک خود اندر بباید بدن

چنین گفت ورقه به سالار شام
که ای داد ده خسرو نیک نام

همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد

تو از فضل باقی نمانی همی
به جز مهربانی ندانی همی

ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا

شوم گور بابک زیارت کنم
وگر کرد باید عمارت کنم

فراوان نباشم بدان جایگاه
چو رفتم سبک باز گردم ز راه

ز گفتار او هر و غمگین شدند
بره رفت او زرد و زرین شدند

چو آگه شدند آن دو نخل ببر
که ببرید خواهند از یک دگر

دل هر دو بیچاره مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت

جگر خسته گلشاه ایزد پرست
سوی پخت توشه بیازید دست

همی پخت آن توشه را با شتاب
همی راند از دیدگان سیل آب

غریوان بر آن سان وفادار دخت
همه توشه از آب دیده بپخت

چو ورقه سوی راه کردش بسیچ
ز تیمار گلشاه ناسود هیچ

به گلشه چنین گفت فرخنده شوی
که مرورقهٔ خسته دل را بگوی

که امروز باشد ابا تو بهم
نشینید شاد و گسارید غم

گسستی کنش فردا بصد عز و ناز
ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز

بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت
که امشب بباش ای سزاوار جفت

نشاندش به مهر دل آن دل فریب
که از عاشقی بد دلش ناشکیب

سر و پای ورقه به آب و گلاب
بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب

بدادش یکی خوب دستی سلیح
یکی تیغ هندی و یکی رمیح

یکی خوب مرکب باستام زر
بگفت: این بباید ز بهر سفر

غلامی نکو قد و پاکیزه روی
هم از بهر خلعت سپردش بدوی

نشستند یک روز و یک شب بهم
نخفتند یک ساعت از درد و غم

گه از هجر و تبیمار کردند یاد
گهی برزدند از جگر سرد باد

گه آن بد ز بیچارگی باخروش
گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش

بدین سختی و درد می زیستند
ابر یک دگر زار بگریستند

گه آن از تف دل شدی خشک لب
گه این کردی از خون دیده سلب

بدین حال بودند تا بود روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز

چو بگذشت شب ورقه آمد بپای
سرآسیمه، از مهر گم کرده رای

برآمد ز گلشهٔکی باد سرد
که از ورقه بختش جدا خواست کرد

بپا آمد و حال بر وی بگشت
بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت

دل هر دو مسکین بی صبر و هوش
چو دریای جوشان برآورد جوش

ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت
سر شمعشان باد هجران بکشت

گه این گفت: ای دوست پدرودباش
گه آن گفت: ای بنده خشنود باش

به گلشاه بر ورقهٔ بآفرین
همی گفت ای دوست سیرم ببین

که فرسوده کردی دل زار من
برآسود گوشت ز آزار من

چو گردم ترا غایب از چشم سر
ز گم گشتنم زود یابی خبر

چو بر من اجل بگسلد بند سخت
بدار البقا افکنم زود رخت

برم مهر روی تو و خوی تو
بر آفرینندهٔ روی تو

تو از حالم ار هیچ یابی خبر
حق دوستی را به من برگذر

زمانی بر آن خاک من کن درنگ
که از کشتهٔ خویش نایدت ننگ

چنین گوی کی کشتهٔ زار من
ستم دیدهٔار وفادار من

ایا خستهٔ بستهٔ مهر من
شدی سیر نادیده از چهر من

بگو این و بر من بزاری بموی
کشنده توی، جز شهیدم مگوی

که من از تو در مهر گم ره ترم
به حال دل خویش آگه ترم

چو رفتن بود مرگ را بنده ام
ز دیدار روی تو من زنده ام

بگفت این و از هردوان بی درنگ
برآمد خروشی که خون گشت سنگ

شه شام از غم فرو پژمرید
چو بیچارگی آن دو مسکین بدید

ابا آن دو عاشق بهم یار شد
قرین غم و نالهٔ زار شد

همی بی مراد وی از چشم اوی
ببارید سیل و ببد زرد روی

همی گفت کین جور من کرده ام
که دو خسته دل را بیازرده ام

ایا کاشک زین غم برون جستمی
ابا مهر گلشه نپیوستمی

که اندر بلا به بود زیستن
که در دوست بیگانه نگریستن

بگفت این و پس دست ورقه به دست
گرفت و به سوگند خود را ببست

که خواهی به گلشاه اگر همتنی
طلاقش دهم تا کنی برزنی

وگر این نخواهی بباش ایذ را
نخواهم جداتان ز یک دیگرا

نشستنگه خود شما را دهم
که پاکست وز راستی گوهرم

به پاسخ ورا ورقهٔ نیک رای
چنین گفت: کت یار بادا خدای

تو کردی همه مردمیها تمام
جزایت به نیکی دهادا انام

ز گلشه مرا نام و دیدار بس
هوایی نجویم که نشنید کس

تو بدرود باش ای گران مایه مرد
که بد بودنی و قضا کار کرد

به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم
تو بدرود باش ای مرا بنت عم

برون کرد پیراهنی یادگار
بدو داد گفتا مرا یاد دار

پس آنگاه گفت ای دل و جان من
مشو دور از عهد و پیمان من

که ما را بسی بد نخواهد درنگ
اجل بر تنم تیز کردست چنگ

همه آرزوها شود در دلم
بماند چو رای از جهان بگسلم

همی مهر تو هر زمانی فزون
شود تا شود جانم از تن برون

بگفت این و کردش نشاط سفر
نشست از بر بارهٔ راه بر

دل آزرده گلشه دوید ای شگفت
به نزدیک ورقه و دستش گرفت

برخ برنهاد و بمالید سخت
بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!

شه شام با وی بسی جهد کرد
که ایدر بباش ای دل آزرده مرد

بدو گفت ورقه که ای نیک رای
مکافا دهادت به نیکی خدای

بگفت این و پس روی دادش به راه
همی راند و می کرد از پس نگاه

چو نومید شد گلشه از روی یار
ببارید اشک و بنالید زار

چو بیچاره ورقه بره دادروی
گهی نال نال و گهی موی موی

بشد زار آن عاشق مستهام
شد اندر سرای و برآمد به بام

پس ورقه چندان همی بنگرید
که تا او ز چشمش ببد ناپدید

همی راند ورقه چو آشفتگان
چو مهر آزمایان و دل رفتگان

چو یک روزه ره را بپیمود بیش
پزشکی خردمندش آمد به پیش

به طب و نجوم اندرون بد تمام
جوان بود و پس «باعلی» او به نام

«غراب الیمانی» بد او را لقب
چو رخسارهٔ ورقه دید، ای عجب

همی خواست با ورقه راندن سخن
که بر ورقه نو گشت رنج کهن

ز گلشاهٔاد آمدش در زمان
ببستش دم و سست گشتش زبان

تپیده شدش دل ببر در ز جوش
بیفتاد وز وی جدا گشت هوش

غلام از غم خواجه بگریست زار
ببارید خونآبه را در کنار

غراب یمانی بگفت: ای غلام
که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟

همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!
غلامش بگفتا ندارم خبر.

پراکند بر روی او سرد آب
درآمد از آن رنج و از تاب و خواب

غراب الیمانی زبان برگشاد
ز هرگونه گفتارها کرد یاد

به ورقه بگفت: ای بخود دوربین
مرا درد و غم کرد جانم حزین.

جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!
که از غم نگردد چنین هیچ کس

بدو ورقه گفتش که ای پرهنر
به بیماری اندر زمانی نگر

غراب الیمانی بگفت: ای عجب
چو تو نیست داننده اندر عرب

ترا نیست علت نه درد و نه غم
همی خود کنی بر تن خود ستم

نه تب مر ترا کرده دارد تباه
نه غم مر ترا برده دارد ز راه

بگو تا ترا درد و علت ز چیست
بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟

ز گفتار و کردار داننده مرد
برآمد زورقهٔکی باد سرد

چنین گفت او را کی ای پرهنر
درین کار اکنون کی داری بصر

اگر به کنی مر مرا ای حبیب
نباشد چو تو گرد گیتی طبیب

جوابش چنین داد کای خوب روی
همانا شدی خستهٔ مهرجوی

دلی کز غم عاشقی گشت سست
به تدبیر و حیلت نگردد درست

بگفتا: سوی راستی تافتی
بده داروم چون خبر یافتی

بلی فرقتم بسته دارد چنین
دل آزرده و خسته دارد چنین

بگفت: این و برزد یکی باد سرد
به نوحهٔکی شعر آغاز کرد

بگفتا: دریغا شدم مستمند
بدادم دل از دست و گشتم نژند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۶ - دیدن ورقه و گلشاهٔکدیگر را
گوهر بعدی:بخش ۳۸ - شعر گفتن ورقه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.