۲۳۰ بار خوانده شده

بخش ۱۸۱ - گرفتن بهمن،سیستان را و پنهان شدن زال زر در خانه کشاورز

به دینارگون گشت دریای قیر
بزد بر دل موج خورشید پیر

به دروازه ها لشکر انبوه شد
زجوشن در شهر چون کوه شد

ندیدند کس را به دیوار بر
نه آواز نه جنبش جانور

سواری یکی نیزه بنهاد زود
به باره برآمد به کرداردود

چو او بی گمانه پلی بازکرد
فرورفت دروازه را بازکرد

به شهر اندرآمد سراسر سپاه
نهاد از بر چرخ،بهمن کلاه

به فرزانه گفت ای سرافراز پیر
شتابان بروکاخ دستان بگیر

همانا کسی بر درش بگذرذ
و یا در پرستنده ای بنگرد

همانگه بیامد منادیگری
خوش آواز مردی زبان آوری

که شاه جهان گفت بیش از سه روز
نخواهم که باشید در نیمروز

چهارم که یابم کسی را به شهر
نیابد زما جزغم ورنج،بهر

کسی کو سر زال پیش آردم
زدل، رنج واندوه برداردم

به یزدان که بر تخت بنشانمش
روا باشد او گر پدر خوانمش

سپاهش چو این گفته بشنید ازوی
همه شهر از و شد پر از جستجوی

کسی را زدستان نبود آگهی
تو گفتی جهان شد زدستان تهی

سه روز اندرآن شهر،بیدار بود
همه نالهه زار و فریاد بود

زمردان نماند اندر آن شهر،کس
زن و کودک و خرد ماندند بس

چهارم تهی گشت شهر از سپاه
در اندیشه زال زر ماند شاه

رخ زال بیچاره بی رنگ شد
در آن زیر هیزم دلش تنگ شد

غم ناچریدن در او کارکرد
به دل،ترس وتن را چو بیمارکرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۸۰ - صفت جنگ کردن خورشید
گوهر بعدی:بخش ۱۸۲ - داستان سه فرزانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.