۲۳۲ بار خوانده شده

بخش ۱۳ - گفتگوی صلح با فرستاده ی مانوش

از او آگهی رفت نزدیک شاه
فرستاد پیشش پذیره سپاه

ز زندان بفرمود تا چند تن
بیاورد دژخیم با خویشتن

به درگاه پیش سیاهان فگند
بدان تا بیابند از ایشان گزند

همی هر سیاهی یکی بردرید
چو دستور روم آن چنان هول دید

بلرزید بر خویشتن چون درخت
همی رفت بیهوش تا پیش تخت

چو چشمش برآن تاج و گاه اوفتاد
ز یزدان به زیر لب او کرد یاد

زبانش ز خشکی همی خیره گشت
روانش ز اندیشه ها تیره گشت

نه بر شه توانست کرد آفرین
نه ز اندیشه بپسود روی زمین

نشاندش پرستنده در پیش گاه
نکرد اندر او شاه ایران نگاه

بدان تا دلش یافت آرام و هوش
بسی آفرین کرد بر دارنوش

بدو گفت خسرو که ای نیکمرد
تو را قیصر از بهر چه رنجه کرد

چنین داد پاسخ که ای شهریار
به کام تو بادا همه روزگار

بدان آمدم من بدین بارگاه
که تا بهره یابم ز دیدار شاه

ببینم که تا شاه آزاده خوی
چه دارد به دل در ز روم آرزوی

چو دیدم من این خسروی تاج و تخت
زبانم به کام اندرون گشت سخت

بدو گفت مانوش را بی گمان
سر آید همی روزگار و زمان

چرا او نیامد بجای تو پیش
مگر چیره بیند همی تیغ خویش

از آن، مشت خویش آیدش بس گران
که بر رخ نخورده ست از دیگران

اگر او نیاید من آیم برش
یکی برگراییم یال و برش

بدو گفت دستور کای شاه کی
دلیر و سرافراز و فرخنده پی

شود روم ویران گر آیی به روم
شود فرّهی دور از آن مرز و بوم

ز شاه جهان این نیاید پسند
که بر بیگناهان بیاید گزند

نه از رومیان روزی آمد گناه
نه مانوش مست است از آزار شاه

اگر شاه را آرزو خواسته ست
همه جنگ و پرخاش برخاسته ست

فرستد همی شاه را پای رنج
همه هرچه دارد نهان کرده گنج

همی خواهش افزود دستور مرد
چنین تا دل شاه خشنود کرد

بدو گفت کاکنون ز بهر تو را
ببخشودم این شاه و شهر تو را

دو ساله فرستاد بایدش باز
چو هنگام کسرای گردنفراز

سر تاجداران، انوشین روان
پناه گوان، افسر خسروان

از آن خایه ی زرّ سیصد هزار
فرستد مر این بارگه را نثار

به مثقال هر یک فزون از چهل
که خورشید گردد ز رنجش خجل

دگر سی تن از نامداران روم
بزرگان شهر و سواران بوم

گروگان فرستد بدین بارگاه
بدان تا نگردد به گرد گناه

مهین تر برادرش خواهم نوا
کجا هست بر روم فرمانروا

دگر مسجد مؤمنان هرکه هست
همان جا که مانوش دارد نشست

کند بازش آن گه از آن به که بود
که او کرد ویران چنان کِم شنود

بر او بر بکار آورد زرّ و چیز
بدان سان که ویران نگردد بنیز

مسلمان هر آن کس که هست اندر اوی
کس او را نیازارد از هیچ روی

وگرنه همه دیر یاهای روم
که هست اندر ایران و آن مرز و بوم

سراسر همه زیر پای آورم
همه کینه ها را بجای آورم

بر این گونه ها باز گردم ز راه
وگرنه به روم اندر آرم سپاه

بدو گفت دستور فرمان کنم
همه هرچه فرمان دهی آن کنم

چو یکسر بجای آورم کام شاه
بماند بدین نیکوی نام شاه

اگر شاه فرمان کند با رهی
فرستم به مانوش از این آگهی

بدو داد خسرو همان گاه دست
به سوگند، دستور شه را ببست

که چون راست گردد همه کام شاه
از ایدر فروتر نیارد سپاه

به ایران زمین بازگردد به کام
وز آن راه دیگر نیاید به شام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲ - رسیدن نامه ی کوش به مانوش و فرستادن نامه به سوی کوش
گوهر بعدی:بخش ۱۴ - پیام فرستاده به مانوش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.