هوش مصنوعی:
این متن روایتگر نبردی حماسی بین سپاهیان ایرانی و چینی است. سپاه ایرانی به کوهی میرسد که قبلاً محل استقرار دشمن بوده، اما اکنون خالی است. پس از جستجو، متوجه میشوند دشمن شبانه فرار کرده است. با این حال، ناگهان با حملهای غافلگیرانه از سوی دشمن مواجه میشوند که با پرتاب سنگها از بالای کوه، تلفات سنگینی به آنها وارد میکند. در پایان، تعداد کمی از سپاهیان ایرانی زنده میمانند و پادشاه ایرانی سوگوار و خشمگین، تصمیم به انتقام میگیرد.
رده سنی:
16+
این متن دارای صحنههای خشونتآمیز جنگ و توصیفاتی از مرگ و ویرانی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسال نامناسب باشد. همچنین، درک مفاهیم پیچیدهای مانند انتقام، غم و اندوه، و تاکتیکهای جنگی نیاز به بلوغ فکری دارد.
بخش ۸۲ - جنگ در کوه و پیروزی آتبین
چو هور از بر کوه زیور نهاد
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۱ - آمدن سپاه از چین و تدبیر آتبین
گوهر بعدی:بخش ۸۳ - پرسش آتبین از کاروانیان درباره ی ماچین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.