۱۷۳ بار خوانده شده

بخش ۱۴۳ - رسیدن شاه آتبین به معشوق

چو روز آمد از ماه اردیبهشت
جهان شد ز لاله بسان بهشت

بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب

شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ

بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم

سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده

گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای

بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون

دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار

نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران

سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت

به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان

ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک

دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی

دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت

چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت

فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد

چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر

به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست

دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد

سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش

ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین

ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد

چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر

نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران

وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند

در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند

ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت

ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای

زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند

به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران

از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای

همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت

گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار

از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود

همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه

ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب

زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند

گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی

ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر

نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین

به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر

بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند

سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد

یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت

به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان

همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن

ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش

زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها

ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش

کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت

چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر

یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار

همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد

به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۲ - پیشکش فرستادنها
گوهر بعدی:بخش ۱۴۴ - گِله ی طیهور از آتبین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.