هوش مصنوعی:
در این متن، داستان فردی به نام قراطوس روایت میشود که در دشت اریله فرود میآید و با دیدن زیباییهای طبیعت، بزمی برپا میکند. او قراطوسیان را به بزم دعوت میکند، اما قراطوس که در بند است و خانوادهاش نیز در رنج هستند، مورد خشم قرار میگیرد و در نهایت کشته میشود. این اتفاق باعث ترس و فرار دیگران میشود و نفرینهایی نسبت به عامل این اتفاق بیان میگردد. سپس لشکری به حرکت درمیآید و سرزمینهای غربی را میبیند که بسیار آباد و پرنعمت هستند.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین خشونتآمیز (کشته شدن قراطوس) و مفاهیم پیچیدهای مانند ظلم و نفرین است که برای مخاطبان زیر 16 سال ممکن است نامناسب باشد. همچنین، زبان شعر کهن ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال دشوار باشد.
بخش ۲۷۳ - بازگشت به مغرب و کشتن قراطوس
چو آمد به دشت اریله فرود
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۷۲ - گشادن کوه طارق
گوهر بعدی:بخش ۲۷۴ - رسیدن خواسته بنزد فریدون و پاسخ نامه ی کوش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.