۲۰۶ بار خوانده شده

بخش ۲۷۳ - بازگشت به مغرب و کشتن قراطوس

چو آمد به دشت اریله فرود
سراپرده و خیمه زد پیش رود

چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود

درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان

همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند

از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت

قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند

قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود

زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او

چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش

ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی

قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم

برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش

دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ

همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه

بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج

بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس

ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش

پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان

وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید

نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی

چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۷۲ - گشادن کوه طارق
گوهر بعدی:بخش ۲۷۴ - رسیدن خواسته بنزد فریدون و پاسخ نامه ی کوش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.