۲۰۷ بار خوانده شده

بخش ۲۹۹ - لشکرکشی کوش به مرز خوبان و تصرف آن

ز لشکر گزین کرد ششصد هزار
دلیران جنگی و مردان کار

ببخشید یک ساله روزی ز گنج
بر آن سرکشان و سواران رنج

سر سال لشکر چو گرد سیاه
شتابان همی رفت تا پیش شاه

به دریا گذر کرد و بر خشک شد
بهار آمد و خاک چون مشک شد

نسیم گل و بید تو بار دشت
یکایک ز گردون همی برگذشت

به عجلسکس آمد جهانجوی شاه
نه آگاه از او شهریار و سپاه

هوا یکسره گرد لشکر گرفت
در و دشت او رنگ دیگر گرفت

چو سه روزه ره ماند تا شهر اوی
از آن آگهی غم شده بهر اوی

از آن آگهی ناگهان خیره شد
همی روشنی پیش او تیره شد

سپاهی که نزدیکتر، باز خواند
به شهر اندر آورد و بیرون نماند

حصاری شد و کرد شهر استوار
به مردان جوشنور نامدار

ز کوش و سپاهش نه آگاه بود
که گیتی پُر از شور بدخواه بود

ندانست هرگز که چندان سپاه
تواند کشید آن یل رزمخواه

بترسید و بر کس نکرد او پدید
چنانچون ز مردی و دانش سزید

چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون از پی نام و ننگ

شما از پی جان و فرزند و چیز
همان دوده ی خویش و پیوند نیز

بکوشید و مردی بجای آورید
بدان رای دل رهنمای آورید

بکوشید، باید به مردان و گنج
مگر بازداریم از این مرز رنج

چو کوش آن سر برج و باره بدید
همان باره از سنگ یکپاره دید

روان گرد آن شهر دریای ژرف
از آهن دری برنهاده شگرف

بفرمود تا برکشیدند غیو
دلیران کین و سواران نیو

ببارید بر باره تیر خدنگ
همی کرد یک ماه پیوسته جنگ

بسی کُشته آمد ز هر دو گروه
شد از رزم کوش دلاور ستوه

گشادن ندانست و خیره بماند
فراوان به مغز اندر اندیشه راند

از آن پس بفرمود تا لشکرش
بتاراج کرد آن همه کشورش

همه مرز را آتش اندر زدند
چنان بوم خرّم بهم برزدند

پراگنده کردند مردانشان
که ویران شد آرام و ایوانشان

نماند اندر آن کشور آباد جای
مگر شهر و ایوان کشور خدای

ز بیشه بیاورد چندان درخت
که بر لشکری تنگ شد جای سخت

به هر جای عرّاده بر پای کرد
سپه را به زیر اندرون جای کرد

یکی روز جوشن بپوشید کوش
برآمد ز گردان لشکر خروش

کمر بست هرکس برآن رزم چُست
سواران همه صف کشیدند درست

بینباشت راهش به خاک و به سنگ
ببارید بر باره تیر خدنگ

همان سنگ عرّاده و منجنیق
سر اندر کشید اسقف و جاثلیق

چو هامون آگنده صد گز فزون
دلیری نمودند گردان به خون

برآمد شب تیره از تیغ کوه
همی رزم کرد آن دلاور گروه

چو شب تیره شد کوش هم برنگشت
نخفت از بر کنده در پهن دشت

دلیران همه کنده انباشتند
همه راهها را نگهداشتند

چو بگشاد گردون گردان نقاب
زمین کرد رخشان رخ آفتاب

تبر خواست و بیل و سپرهای جفت
گذر کرد بر کنده و پیش رفت

چو سالار بر پیش باره نشست
گرفتند گردان کلنگی به دست

ز باره بریدن گرفتند سنگ
یلان و دلیران پولاد چنگ

همی هرچه بگشاد برزد ستون
شد آن سنگها برتر از بیستون

وزآن پس به چوب آتش اندر زدند
همه باره یکسر بهم بر زدند

فرود آمد آن کوه سنگین ز پای
بپرداخت هرکس که آن دید جای

ز بالا سپاه اندر آمد نگون
همی زیر باره شده خاک و خون

سپاه حصاری گریزان شدند
چو از باره ی شهر ریزان شدند

سپه را به شهر اندر افگند کوش
برآمد ز هر کوی بانگ و خروش

دلیران به شمشیر بردند دست
همه کوی و بازار کردند پست

بشد کوش تا پیش ایوان شاه
ز تاراج بربست دست سپاه

همش گنج برداشت و هم تاج و تخت
گرفتار شد شاه شوریده بخت

به خنجر میانش به دو نیم کرد
دل تاجداران پر از بیم کرد

زنان شبستانش را کرد بند
همه با دل خسته و مستمند

وز آن پس بلند آتشی بر فروخت
همه کوی و بازار و برزن بسوخت

نماند اندر آن بوم و بر مرد و زن
نه شاه و نه سالار و نه رایزن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۹۸ - گفتن مرد پیر حکایت مرز خوبان
گوهر بعدی:بخش ۳۰۰ - آگاه شدن فاروق، شاه خلایق، از آمدن کوش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.