هوش مصنوعی:
این متن عاشقانه و عرفانی، بیانگر عشق و دلدادگی شاعر به معشوق و ستایش از عشق به عنوان تنها درمان دردهایش است. شاعر از وحدت وجود، تسلیم در برابر عشق، و بیاعتباری دنیا سخن میگوید و به مفاهیمی مانند فنا، عرفان، و تأثیر نگاه معشوق اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن برای مخاطبان زیر 16 سال ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از اشارات عرفانی مانند 'حلاج' نیاز به پیشزمینهای از ادبیات و عرفان اسلامی دارد.
شمارهٔ ۱۹۴
خوشم به این مرض و انحراف طبع و مزاج
که جز تو کس نتواند مرا دوا و علاج
بیا به مذهب عشاق فارغ از همه شو
که در ولایت ما نیست دین کفر رواج
یکی است دنیی و عقبی چو نیک درنگری
اگرچه عکس به گفتن بود مجاز مزاج
مرید جام شو ای دل که عبد مؤمن را
فتادگی فلک و بیخودی بود معراج
فلک به مهرهٔ من نرد مهر کج بازد
شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج
تویی که سبز کنی خشک و خشک سبز کنی
ز زنده باج ستانی دهی به مرده خراج
ز فیض عشق از آن روز شعر می بافم
که تا شدم ز مریدان خواجهٔ نساج
تو آن شهی که بود عار و ننگ ذات تو را
مدد ز عسکر و عزت ز تخت و خیمه و تاج
به غیر سینهٔ عشاق تیر نازش را
که راست زهره که تا دل کند بر آن آماج؟
میا برون به تماشای عالم ای درویش
که می برد ز ره این بت به زور استدراج
چه ساحری است که دارد نگاه چشم سیاه
همیشه خانهٔ دربسته می کند تاراج
نمود هر دو جهان غیر یک حقیقت نیست
یکی است بحر ولی مختلف بود امواج
اگرچه نیست مرا پنبه دانه ای در کف
ولیک دست نهادم به دامن حلاج
مکن مصاحب اهل حرص و آز [سعید]
که آبرو برد از مرد، صحبت ازواج
که جز تو کس نتواند مرا دوا و علاج
بیا به مذهب عشاق فارغ از همه شو
که در ولایت ما نیست دین کفر رواج
یکی است دنیی و عقبی چو نیک درنگری
اگرچه عکس به گفتن بود مجاز مزاج
مرید جام شو ای دل که عبد مؤمن را
فتادگی فلک و بیخودی بود معراج
فلک به مهرهٔ من نرد مهر کج بازد
شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج
تویی که سبز کنی خشک و خشک سبز کنی
ز زنده باج ستانی دهی به مرده خراج
ز فیض عشق از آن روز شعر می بافم
که تا شدم ز مریدان خواجهٔ نساج
تو آن شهی که بود عار و ننگ ذات تو را
مدد ز عسکر و عزت ز تخت و خیمه و تاج
به غیر سینهٔ عشاق تیر نازش را
که راست زهره که تا دل کند بر آن آماج؟
میا برون به تماشای عالم ای درویش
که می برد ز ره این بت به زور استدراج
چه ساحری است که دارد نگاه چشم سیاه
همیشه خانهٔ دربسته می کند تاراج
نمود هر دو جهان غیر یک حقیقت نیست
یکی است بحر ولی مختلف بود امواج
اگرچه نیست مرا پنبه دانه ای در کف
ولیک دست نهادم به دامن حلاج
مکن مصاحب اهل حرص و آز [سعید]
که آبرو برد از مرد، صحبت ازواج
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.