۱۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۹

می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد

تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد

جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد

ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد

بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد

خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد

کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد

در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد

معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد

خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد

بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد

پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد

چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد

بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد

یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد

جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.