۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۶

بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ
خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ

در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما
خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ

وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم
زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ

آدمی با این فراست قابلیت را سزاست
مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ

خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را
سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.