۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۳۸

هر کس شکست طرهٔ پرپیچ و تاب او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او

یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث می کند لب حاضر جواب او

برکند صبر لنگر سنگین خویش را
دل برد چون سفینه، خرام جواب او

نگذاشت طاقتی که کشد کس عنان آه
همچون هلال جلوهٔ پا در رکاب او

چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او

هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او

دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او

چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او

یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او

از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او

سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.