۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۱

ای دوست، دلم راهوس باده حمراست
زان باده حمرا که درو نور تجلاست

مستان خرابیم، سراز پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست

خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا
عشقست بهر حال که او محیی موتاست

ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست

تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟
از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست

از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است

قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.