۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۶

چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست
ذرات جهان را بولای تو تولاست

آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست

دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست

بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست

صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، کان باده مصفاست

چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست

ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت
با درد درآمیز، که آن عین مداواست

از ضعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست

زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.