۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۹

شفای جان مرا چیست کز من آزردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست

فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست

بگو به فاضل عالی جناب، مفتی شهر
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست

عظم مست و خرابم، ندانم ای ساقی
که جام باده ی من جنس صاف یا دردست؟

ز ابر علم تقلید برف میبارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست

به جان و دل نفسش را قبول باید کرد
کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست

بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
که جان و دل ببلاهای عشق پروردست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.