۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۱

مرا هوای تو اندر میانه جانست
مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟

اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد
هزار جور و ملامت کشیدن آسانست

سعادت سر کویت بوصف ناید راست
اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست

اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟
بپیش دیده عارف جهان گلستانست

اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان
که غیر عشق خدا جمله مکر و افسانست

شبی بخلوت عشاق خوش درآ و ببین
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست

دلت بآتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش
که هرچه دوست کند حاکمست و سلطانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.