۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۱

ز پیدایی چو پنهانست آن دوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست

ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست

یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست

کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست

مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست

بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست

چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.