۲۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۱

دیدمش دوش که :سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت

باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت

سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت

کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت

آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت

چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت

قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.