۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۷

در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند

ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند

ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند

تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند

چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند

حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند

قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.