۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۴

زلفت شب قدرست،زهی سایه ممدود!
رویت مه بدرست،زهی طالع مسعود!

در بادیه محنت هجران،شب تاریک
بی نور رخت جان نبرد راه بمقصود

در باده و زاویه جز دوست ندیدیم
این راه بدانستم و این بادیه پیمود

از مسکن جانهاگل صد برگ بر آمد
تا سنبل سیراب تو بربرگ سمن سود

از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز
این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود

یک غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما
بردند باقبال تو سودازدگان سود

حیران تو امروز نشد قاسم مسکین
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.