۱۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۷

خاطرم آشفته و جان در ملال
رو بنما، ای مه فرخنده فال

بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟

بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال

وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال

گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال

بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال

واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال

خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال

قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.