۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۳

خوش وقت من، که آینه کردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم

آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم

در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم

امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم

امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم

در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم

راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم

گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.