۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۷

چشم گریان و دل زار و نزاری دارم
در نهان خانه دل نقش نگاری دارم

زر نابم، که ببازار جهان آمده ام
محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم

من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی
با همه خلق جهان دار و مداری دارم

تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟
که بصحرای بشر عزم شکاری دارم

پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری
علم الله، که از فخر تو عاری دارم

همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست
با خیالش همه شب ناله زاری دارم

قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار
من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.