۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۲

فقر می گفت که: من خسرو جاویدانم
شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم

فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم

فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم

شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم
فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم

شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم
فقر می گفت که: من نادره انسانم

شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم
فقر می گفت که: من جنت جاویدانم

فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم

شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا
آن زمانی که ببدکرده خود درمانم

شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند
می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم

شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، که من حیرانم

اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مرکب جان بسر کوی یقین می رانم

پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم
بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم

پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر
که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم

قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار
عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.