۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۵۹

ز نور روی تو پیداست سر سبع مثانی
ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی

ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را
صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی

بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم
مگو حدیث بهاران، که از قبیل خزانی

حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش بفرمان
که کافریست تحکم برای منع معانی

ز قصهای تو روشن حدیث اول و آخر
ز غمزهای تو ظاهر رموز سر نهانی

اسیر باده شوقت هزار جان مصفا
رهین دردی دردت هزار عاشق و جانی

بحق روی چو ماهت،بحق زلف سیاهت
مرا ز من بستانی، بهر صفت که توانی

تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی
فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی

شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران
بهیچ چیز نمانی،چه گویمت: بچه مانی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.