۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۵۸

خوشدل شدم که دادم دل را بدلستانی
ماییم در هوایش دردی و داستانی

از زلف او چه گویم؟ سودای خانه سوزی
وز چشم او چه گویم؟ از باده سرگرانی

سیمرغ قاف قربیم، از آشیان پریده
بر خاک آستانی داریم آشیانی

من از جهان عشقم وز دودمان عشقم
آراسته جهانی، فرخنده دودمانی!

دانی که ملک جاوید اندر جهان چه باشد؟
چشمی که باز باشد پیوسته در عیانی

گر سر عشق خواهی از خویشتن فنا شو
باشد ز سر هستی یابی دمی امانی

ای عاشق سبک رو، در ظل عاشقی شو
نشنیده باشی از کس زین راست تر بیانی

گر گویدم که: دل ده، دلرا فداش سازم
چون گویدم که: جان ده، جانرا دهم روانی

بگشای چشم عبرت، تا بینی از حقیقت
بر شاهراه وحدت پیوسته کاروانی

گویند: عاشقی را در خفیه دار، اما
پوشیده چون توانم سری ز غیب دانی؟

از قاسمی چه پرسی؟ کان دردمند مسکین
هرجا که هست دارد رویی بر آستانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.