۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴

ز بسکه گردش چشم تو دیده مست مرا
ز دل ربوده به غیر از تو هر چه هست مرا

ز خاکساری خود در طلسم آرامم
نمی رسد چو غبار آفت شکست مرا

عبث چه منت دریوزه بهار کشم
که خون آبله گل می کند به دست مرا

نمی شناسمت ای فتنه جو نمی دانم
کجا شناخته آن چشم می پرست مرا

اسیر داد دل هرزه گرد می دادم
جنون به حلقه زنجیر فکر بست مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.