۱۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

اگر ز درد نشانی بود فغان تو را
شکستگی نکند صید استخوان تو را

به راه بیدلی خود چو عکس آینه باش
که از تو شوق کند جستجو نشان تو را

برو ز خاطر پرواز تا به گلزاری
که دام سبز کند گرد خون چکان تو را

زخویش بگذر و سرگرم جستجویی گرد
که نور دیده نماید یقین گمان تو را

سپند گریه بسوزم چو گرم جلوه شوی
مباد چشم بد آیین گلستان تو را

که داد خنده رنگین و پرگشودن شوخ
بهار زخم دل و بلبل گمان تو را؟

به چشم آینه و آب اعتباری نیست
حیا به دیده کشد گرد آستان تو را

همین بس است که درگلستان وحشت اسیر
شمرده است غنیمت جنون فغان تو را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.