۱۱۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۸

نازک شد از وفا دل و قدر جفا شناخت
چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت

در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود
داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت

در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت
صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت

در حیرتم که آینه بهر چه می خرند
خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت

نظاره پایمال تغافل نمی شود
در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت

زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد
نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟

دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر
خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.