۱۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۸

از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست
خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست

هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد
من و آن نقش که از چهره یاری پیداست

صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست
که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست

چه توان کرد که در عالم بی بال و پری
جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست

اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار
شوخیش داده به خود باز قراری پیداست

می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم
نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست

سیرها می کنم از آینه عشق و جنون
هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست

کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر
که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.