۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۹

حال دل را تنم از ضعف زبانم گویاست
راز آتش ز جگر تشنگی خس پیداست

تو و مستانه لباسی که طرازی تن خویش
می توان کرد تفاخر که فلان بی سرو پاست

شدم از ضعف غباری که نیایم به نظر
صورت هستیم از آینه دل پیداست

ذره هر چند شود گرد فنا خورشید است
قطره هر چند شود خاک نه آخر دریاست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.