۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۶

در دیار ما زمین مشت غباری هم نداشت
آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت

حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد
موج اشک ما که امید کناری هم نداشت

درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود
گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت

در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای
خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت

خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست
گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.