۱۶۵ بار خوانده شده
آتشی نیست محبت که به ناپاک افتد
حیف این شعله نباشد که به خاشاک افتد
هر چه آید به نظر عکسی از آیینه اوست
چه بهشتی است اگر چشم دلی پاک افتد
به از آن ناله که مخمور کشد از دل شب
آتشی نیست که در سلسله تاک افتد
چه گلابی که ز حسرت نکشد حیرانی
دیده چون برگل آن روی عرقناک افتد
چه بگویم به تو ناصح که شود راضی اسیر
آتش رشک به جان تو هوسناک افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
حیف این شعله نباشد که به خاشاک افتد
هر چه آید به نظر عکسی از آیینه اوست
چه بهشتی است اگر چشم دلی پاک افتد
به از آن ناله که مخمور کشد از دل شب
آتشی نیست که در سلسله تاک افتد
چه گلابی که ز حسرت نکشد حیرانی
دیده چون برگل آن روی عرقناک افتد
چه بگویم به تو ناصح که شود راضی اسیر
آتش رشک به جان تو هوسناک افتد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.