۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۹

دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد

چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد

گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد

نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد

بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد

نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد

نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد

اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.