هوش مصنوعی:
این متن به بررسی وضعیت انسانها و طبیعت آنها میپردازد. در این شعر، شاعر از بیخبری و اسارت انسانها در دامهای زندگی و طبیعت خود سخن میگوید. او اشاره میکند که انسانها در چرخهای از وابستگی و نادانی گرفتار شدهاند و از رهایی و آزادی غافل هستند. شاعر همچنین به نابرابریها و بیعدالتیهای زندگی اشاره میکند و بیان میکند که همه چیز در نهایت به نقصان و نابودی میانجامد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و اجتماعی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. مفاهیمی مانند اسارت در طبیعت، نابرابریهای اجتماعی، و نهایت نقصان و نابودی، برای نوجوانان کمسال ممکن است سنگین و نامفهوم باشد. بنابراین، این متن برای افراد بالای 16 سال که توانایی درک و تحلیل مفاهیم پیچیده را دارند، مناسب است.
نکوهش بیخبران
همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه، چه بیهمت و تن آسانند
زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند
همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند
جز این بساط، بساط دگر نمیدانند
شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند
نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند
زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند
هنوز بیخبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند
بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند
شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمیمانند
سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند
ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند
درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند
چه حیلهها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند
نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند
در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند
نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند
درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند
بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند
ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، میزنند و میرانند
حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند
چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند
تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند
به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند
از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند
درین سفینه، کسانی که ناخدا شدهاند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند
ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند
که این گروه، چه بیهمت و تن آسانند
زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند
همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند
جز این بساط، بساط دگر نمیدانند
شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند
نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند
زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند
هنوز بیخبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند
بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند
شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمیمانند
سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند
ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند
درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند
چه حیلهها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند
نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند
در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند
نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند
درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند
بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند
ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، میزنند و میرانند
حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند
چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند
تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند
به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند
از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند
درین سفینه، کسانی که ناخدا شدهاند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند
ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قطعه
تعداد ابیات: ۲۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:نکوهش بیجا
گوهر بعدی:نکوهش نکوهیده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.