۱۴۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۰

نیم داغ گلی تا هر دو رویم یک هوا سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد

دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد

غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد

ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد

چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.