۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۶۷

ز چشم تر نمی آید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم

نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم

جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم

تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم

زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم

بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم

دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم

اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.