۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۵

شعله پر ریزد به صید خاطر ناشاد من
پر لبی تبخاله دارد از مبارکباد من

در دل از شوخی خیالش هم نمی گیرد قرار
دارد افسونی که هر دم می رود از یاد من

بیستون گر معدن الماس باشد باک نیست
تیشه از لخت جگر دارد به کف فرهاد من

زور بازوی رسا دارد به افسونش چه کار
دام را در خاک پنهان کی کند صیاد من

گرد کلفت توتیا گردیده در چشمم اسیر
تا خرابی کرد تعمیر دل آباد من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.