۱۳۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۸

هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی

هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی

گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی

بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی

آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.