۳۸۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸

چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است

سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است

نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است

جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی
وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است

از غالیه دانت شکری نیست امیدم
کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است

از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است
زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است

قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست
خون ریختن و تیر از آن کیش روان است

خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است
بر پشتی روی تو دل افروز جهان است

تا روی دلفروز تو عطار بدیده است
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.