۵۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۴

طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست

اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست

از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست

سر مویی نمی‌دانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست

بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست

میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست

کسی کو روز و شب خوش نیست با او
شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست

که باشی تو که او خون تو ریزد
وگر ریزد جز اینت خون‌بها نیست

دوای جان مجوی و تن فرو ده
که درد عشق را هرگز دوا نیست

درین دریای بی پایان کسی را
سر مویی امید آشنا نیست

تو از دریا جدایی و عجب این
که این دریا ز تو یکدم جدا نیست

تو او را حاصلی و او تورا گم
تو او را هستی اما او تورا نیست

خیال کژ مبر اینجا و بشناس
که هر کو در خدا گم شد خدا نیست

ولی روی بقا هرگز نبینی
که تا ز اول نگردی از فنا نیست

چو تو در وی فنا گردی به کلی
تو را دایم ورای این بقا نیست

ز حیرت چون دل عطار امروز
درین گرداب خون یک مبتلا نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.