۱۸۳ بار خوانده شده

بخش ۷۶ - در بیان آمدن مرد عارف به تحصیل زاد

مرد و زن را چون سخن اینجا رسید
مخلصی مرد از جواب زن ندید

جوع هم او را همی خواندی بکار
جوع زن را شد معین و دستیار

اشکم خالی نجوید جز غذا
نی قدر داند چه باشد نی قضا

مرد زاهد بست همت بر طلب
شد برون بهر طلب در نیم شب

ظلمت شب پرده ی هر کار شد
زشت و زیبا را همه ستار شد

شب بود خلوتسرای اهل راز
نازنینان را بود هنگام ناز

راست گفته هرچه گفته آگهان
کاب حیوان هست در ظلمت نهان

من دل شب را بسی بشکافتم
آب حیوان اندر آنجا یافتم

روز گرچه روشن و نورانی است
پیش نور شب ولی ظلمانی است

چونکه شب پرنور آمد لاجرم
یولج الانوار گفتا ذالظلم

می نبینی بهمن و دی گر سجام
بسته گردد آب و بشکافد رخام

اندرونها جمله کانون می شود
دود از دلها به گردون می شود

همچنین چون نار می گردد برون
نور پیدا می شود در اندرون

می شود در نزد دانا آشکار
معنی اللیل یولجه النهار

ای برادر طالب آن نور باش
آفتابی در شب دیجور باش

با خروس عرش هم آواز شو
با طیور قدس در پرواز شو

زین بر نه توسن خورشید را
باز کن مرغوله ی ناهید را

چار دعوت را شبی لبیک گو
سوی گردون راه خود یک یک بجو

مرهم زخم دل ناشاد خواه
از دم عبسی صبح امداد خواه

مرد عارف رفت بیرون از سرا
تا به رویش در گشاید از کجا

عاقبت برگ کدیور ساز کرد
شیئی لله بر دری آغاز کرد

حلقه بر در کوفت اندر خانه ای
آشنایی زد در بیگانه ای

ای هزاران حیف و عالمها فسوس
ای فغان از این زنان چابلوس

سالها نازش کشید آن دلنواز
کرد درها بر رخش از لطف باز

آن و نانش را فرستاد از کرم
زان فراموشش نشد یک نیم دم

نازهای ناروایش را کشید
عشوه های ناپسندش را خرید

هم طبیب گاه بیماریش بود
هم رفیق روز بی یاریش بود

دردهایش را همه درمان ازو
هم سرش از او و هم سامان ازو

منصب والای همرازیش داد
با خیال خویش دمسازیش داد

بی نیازی یک شبی آغاز کرد
حسن ساز بی نیازی ساز کرد

جلوه ای فرمود استغنای حسن
دور باش خودنماییهای حسن

عهد و پیمان را شکست آن بیوفا
رو بسوی غیر آورد از جفا

پشت بر انعام بیچون کرد او
جانب اغیار دون آورد رو

دوست بستش یک شبی از امتحان
او گشایش جست از بیگانگان

آنکه سر بخشید و تن بخشید و جان
داد روزی و فرستاد آب و نان

عقل داد و چشم داد و گوش و دل
نور خود آمیخت با این آب و گل

رو بسوی خلوت خاصت نمود
در به روی از محفل قربت گشود

سالها نازت به صد عزت کشید
از عنایت عشوه هایت را خرید

بایدت یک شب کشیدن ناز او
جان فدای غمزه ی غماز او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۷۵ - حکایت آن صوفی که در حال وجد خود را بر امردی افکند
گوهر بعدی:بخش ۷۷ - خوردن لقمان میوه ی تلخ را از دست خواجه ی خود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.