۱۸۷ بار خوانده شده

بخش ۱۲۹ - امیر معزول که شغل ابریق داری مبرز پیش گرفت

آن یکی می بود در شهری امیر
اهل آن شهرش همه فرمان پذیر

روز و شب در امر و نهیش اشتغال
کوس مالامالش از ضیق نعال

امر او نافذ چو سلطان ارسلان
حکم او قاطع چو تیغ ایلخان

روزگاری اندر آنجا حکمران
حکم او بر پیر و بر برنا روان

از حکومت عاقبت معزول شد
بود آکل بعد از آن ماکول شد

خاست از ایوان و در محراب شد
آتش سوزنده بود و آب شد

دست زد در دامن ورد و دعا
روز و شب در توبه از ظلم و خطا

در عمل عامل یزید ثانی است
عزل چون شد زاهد گیلانی است

مرشدی گیرادم چابک اثر
من ندیدستم ز عزل استادتر

حاکم منصوب زهر ارقم است
چون شود معزول موم و مرهم است

حاکم معزول نور دیده هاست
هر فقیری را رفیق و آشناست

میر معزول آنچه اوراد و دعا
خواند اندر مسجد و محرابها

هیچ سودی ورد روز و شب نکرد
بازگشتی سوی او منصب نکرد

سود فرمان از دو چشمش خواب برد
غفلت و اهمالش از دل تاب برد

مبرزی اندر میان آن شهر داشت
هرکس آنجا از تقاضا بهر داشت

رفت امیر و بر در مبرز نشست
سی چهل ابریق گل آورد دست

چید آنها را به صد برگ و نوا
شد امیر مبرز فرمان روا

هرکه ابریقی ز جا برداشتی
او لوای امر و نهی انباشتی

این یکی بگذار و بردار آن دگر
آن دگر برداشت ز آنهم رهگذر

هین مرد زین راه و از آن راه رو
نشکنی ابریق از آن غافل مشو

ای در این مبرز تو این ابریق دار
دست از این ابریق و این مبرز بدار

رو به شهر خویش آنجا شاه باش
صاحب تاج و نگین و گاه باش

گر همی خواهی بزرگی رو دلیر
کشوری بگشا و اقلیمی بگیر

چونکه اقلیمی گرفتی بیدرنگ
بهر اقلیم دگر بستان بدنگ

این شهان را بین که با این روز تنگ
شیشه ی دورانشان در دست سنگ

نی شهان بل کودکان نی سوار
نی شهان بل افجگان کشت زار

تا زمانی عانیش ده یا که بیست
بلکه آنهم جز گمان و وهم نیست

می نیابند از جهانگیری ستوه
سر بکف بگرفته اندر دشت و کوه

ای تورا صد ملک جاویدان به راه
وی مکلل بهر تو دیهیم و گاه

ای کلید ملک جان در مشت تو
خاتم جم در کهین انگشت تو

از چه حیرانی چنین و سر به پیش
همچو طفلان ریده ای در زیر خویش

دست و پای خود چرا گم کرده ای
تو مگر تاتوله یا می خورده ای

یا تورا جادوگری از راه برد
یا چو هاروتت کسی در چاه برد

ورنه برخیز و قدم در راه نه
یک قدم اندر سفیر چاه نه

رنج بالله یک دو روزی بیش نیست
راه چندانی تورا در پیش نیست

راه نزدیکست و مقصد بس بزرگ
یوسف اینجا و تو هم آغوش گرگ

گر به چشمت راه دور آید ولی
چشم تا بر هم زنی در منزلی

در ورای منزلت هم منزل است
وه چه منزل گلشن جان و دل است

همچنین هر منزلی را در قفا
منزلست و معدن نور و صفا

وه چه منزل کشور ملک ابد
روشن از نور خداوند احد

ای برادر ساعتی هشیار شو
طالب آن عالم انوار شو

تا رسانندت بجایی کز بیان
هست بیرون وز عقل نکته دان

همچو آن مؤمن که شد زاغوش حور
تا لب سرچشمه ی دریای نور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۸ - سبب تعلق روح قدسی به بدن و مجاورت غضب و شهوت
گوهر بعدی:بخش ۱۳۰ - رجوع به حدیث بنده ی مقرب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.