۱۹۲ بار خوانده شده

بخش ۱۵۸ - عشق و جان بازی پروانه در پای شمع

همچو آن پروانه شمع افروختن
هر دمی خود را بنوعی سوختن

بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را

چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق

سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز

پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط

وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن

سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته

نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف

سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن

این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این

سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب

آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد

سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن

عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ

عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت

عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست

در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن

جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق

هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا

خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید

تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید

جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید

در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید

کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند

جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش

ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن

این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن

نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر

گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار

جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار

جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود

دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت

گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست

گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست

ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری

باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی

دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست

جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او

قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش

دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار

نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء

فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵۷ - در مناجات با حضرت قاضی الحاجات
گوهر بعدی:بخش ۱۵۹ - مناجات با قاضی الحاجات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.