۱۹۳ بار خوانده شده

بخش ۱۶۴ - حکایت مردی ظالم که عامل اهل بازار بود

اندرین ایام اندر شهر کاش
که نگهدارد خداوند از بلاش

بود مردی شغل دیوان کار او
مردم بازار در شیکار او

منصب سالاری بازار داشت
محفل بازاریان را بار داشت

مجمع او راز اهل سوق بود
نیک و بدشان را هم او فاروق بود

بود گلجان اهل آن بازار را
فربهی پنداشت آن آمار را

خواجه چون خواهد سرایی ساختن
خانه ای زیبا و نغز افراختن

موضعی تالار و ایوان می کند
موضع دیگر گلستان می کند

تا بود آن جای خواب و راحتش
تا بود این جای عیش و عشرتش

یکطرف طرح ستاوند افکنند
یکطرف دهلیز و دربند افکنند

عرصه ای را گلشن از رز می کنند
گوشه ای گلجان مبرز می کنند

موضع گلجان برای میختن
خاشه و آخان در آنجا ریختن

تا پلیدیهای مردار نجس
زان سراگردند آنجا منطمس

صفه و مشکوی آن مشکین کنند
کاخ و ایوان را عبیرآگین کنند

طارمش پاکیزه و زیبا کنند
همچو مینو ساختن مینا کنند

از برای خلوت خاصان خویش
بهر مهمانان سلطانان خویش

در میان اهل عالم ای عمو
مبرزند این ظالمان دیوخو

نیکبختانند در این بوم و بر
لطف حق دارد به ایشان صد نظر

جوهر جانشان ز علیین پاک
روح صاف آمیخته با درد خاک

خشم و شهوت دامنش را کف زده
وهم و عقل اندر بر هم صف زده

چند شیطان رفته در پیراهنش
اهل سجین گرد در پیرامنش

آب صافش زین سبب پر لای شد
راست تا چپ آمد و از جای شد

ای بسی نابودنیها بوده شد
در پلیدیها بسی آلوده شد

از کثافات و نجاسات برون
شد کثیف و شد پلیدش اندرون

حکمت حق زاهل سجین ظالمان
بهر این مصرف برآورد از میان

کردشان مبرز برای بندگان
گرد آید تا پلیدیها در آن

لاجرم از ضرب و زور و چوب بند
آن پلیدیها سوی خود می کشند

تا شوند این نیکبختان صاف و خش
پاک گردند از فضول غل و غش

تا به علیین اعلا بر پرند
رخت خود تا چشمه کوثر کشند

الغرض آن مبرز بازاریان
داشت با بازاریان صد داستان

روزی از سادات مسکین فقیر
داشت جنسی کم بها و بس حقیر

جنس خود بی اذن آن ظالم فروخت
شعله ی خشم ستمگر برفروخت

اخگر آن شعله بر درویش زد
داد هم دشنام و هم سیلیش زد

رفت و گفتا می کنم با جان ریش
شکوه ات را با نیای کار خویش

گفت او را سوی من آرید باز
شکوه اش را تا کنم دور و دراز

باز آمد زد بر او مشت و لگد
گفت رو رو شکوه کن با جد خود

نزد جدت رو به این حال و بگوش
تا درآرد کتفهایم را ز دوش

این بگفت و تا سرای خویش رفت
از قفایش آه آن درویش رفت

هم در آن شب جسم او را تب گرفت
او بنای لعن بر منصب گرفت

تب فزون می گشت او را دمبدم
او به پای توبه چسبید و ندم

در عمل عمال مار ارقم اند
در گرفتاری چو پور ادهم اند

سایه ی بیماری درد و بلا
از سر عمال یا رب کم مبا

شانه هایش صبحدم بگرفت درد
پس سیه شد زان سپس آماس کرد

آن ستمگر در فغان و در کراخ
برزمین از درد می نالید ناخ

او همین بارید بر دامن سرشک
ویژگانش در پی دید و پزشک

عاقبت تیغی در آتش تافتند
کتفهایش را از آن بشکافتند

کتفهایش سر کشیدند از درون
ویله ی آن رفت تا چرخ نگون

از پس صد ویله و صد ویل و وای
جان سپرد و رفت تا دیگر سرای

کفشهایش را درآورد آن نیا
جان فدای آن نیای خوش لقا

هان و هان ای بی ادب هشیار باش
هوشیار از گفت ناهنجار باش

گردن شیر است بی پروا مخار
کام طنین است دست آنجا میار

پا منه اینجا که سر می افکنند
دم مزن بیجا که گردن می زنند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶۳ - تأویل و تمثیل دو مرغ
گوهر بعدی:بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.