۲۶۴ بار خوانده شده

بخش ۱۶۶ - صیادی که با رفیق خود از پی صید رفتند

روستایی مست قمصر نام او
سبز و خرم هم در و هم بام او

راستی از مردم آن روستا
این حکایت کرد روزی مرمرا

کاندرین رستا یکی صیاد بود
چابک و چالاک نیک استاد بود

با رفیقی روزی از بهر شکار
شد برون از ره به سمت کوهسار

همچو خوبان عراقی هر طرف
بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف

گرچه بر کفشان کمان تیر بود
مرغ دلشان صید هر نخجیر بود

آهویی در پای کوهی یافتند
تیر بر کف سوی او بشتافتند

یا غزال الحی یا ظبی الحمی
انت فی البیداء ترعی بالهواء

یا غزالی انت ترعی بالدلال
تبتغی الخضراء والماء الزلال

انظر الصیاد یعدو فی قفاک
طایر السهم یطیر فی هواک

هان و هان ای آهوی دشت ختا
ای غزال شاخ و سم زرین ما

مست و سرخوش در میان لاله زار
می چری اندر کنار جویبار

در کمین تو بسی صیاد هست
گر تورا نی یاد او را یاد هست

از بلای تیرشان پرهیز کن
بر فراز کوه عزت خیز کن

کوه عزت چیست کنج عزلتی
از بد و از نیک عالم خلوتی

جان بابا راست می گویم سخن
بر سر هر ره بود صد راهزن

در سر هر کوچه ای صیادهاست
مسجد و محراب پر شیادهاست

گر بیابان پر ز دزد ابتر است
دزد شهر از دزد صحرا بدتر است

در بیابان جامه و نان می برند
در میان شهر ایمان می برند

هر دکان بنشسته صیادی کمین
صید جویان از یسار و از یمین

بر فراز منبر آن شیوا زبان
هست صیادی و تیرش در دهان

هم به محراب آن امام پر اوند
سجه اش دامست و دستارش کمند

هر که می آید به شهر ای خوش خرام
جمله صیادند از خاص و عوام

چون سپیده سر زند از کوهسار
جمله برخیزند از بهر شکار

جیب و دامنشان پر از دام و تله
هر طرف گردند بهر چلچله

دام چبود این نگاه گرمشان
گردن کجشان زبان نرمشان

دام چبود بوسشان و لوسشان
خنده و روهای پر سفروسشان

این سلام ناشتای تندشان
آستین نو جوال قندشان

دام چبود مسجد و محرابشان
این نماز و وعظ و آب و نانشان

جبه و عمامه و تحت الحنک
در تشهدها نشستن بر ورک

این امامت می کند آن اهتمام
این کشد او را و آن این را به دام

کوچه و بازار و دشت ای ارجمند
دام در دام و کمند اندر کمند

خویش را هر شب دهم تا صبح پند
هین نیفتی بامدادان در کمند

سر برون ناورده از خلوت هنوز
صد لویش افزون فتادستم به پوز

پا برون ننهاده صبح از آستان
گشته بر پایم دو صد دام استوان

آن دو صیاد الغرض تیغ آختند
جانب آهوی مسکین تاختند

تیر افکندند آهو رم گرفت
شد به کوه و ترک اسپرغم گرفت

همچو عنقا جانب سنگار رفت
رو به سوی گنبد دوار رفت

کوه نی خرطوم پیل چرخ پیر
بد سرش تا سینه نافش زمهریر

نردبان آسمان هفتمین
خم ز ثقل بار آن پشت زمین

آن دو صیاد از پی آن پویه ساز
صید جویان از نشیب و از فراز

از پی آهو بر آن که بر شدند
زآنچه در وهم آیدت برتر شدند

کوه پیمودند تا هنگام شام
اوفتادند اندران در چام چام

راه باریک و شب تاریک تار
قله کوه و نهیب تندبار

نی دلیلی تا نماید راهشان
نی چراغی جز شرار آهشان

در کمرگاهی شدند آنجا مقیم
با هزاران ترس و لرز و خوف و بیم

چون سر از مشرق برآورد آفتاب
خویش را دیدند در صد پیچ و تاب

راه بس باریک چون موی میان
یک وجب بل کمترک پهنای آن

تا نشیب کوه زانجا صد طناب
تا به بالا آنچه ناید در حساب

گر به بالا بنگری افتد کلاه
ور به پایین کی رسد مد نگاه

راه باریک و هزاران تاب و پیچ
نی ز انجامش خبر دارند هیچ

دست از جان شسته در حبل الورا
ره سپردندی به انگشتان پا

این یکی در پیش آن از پس روان
دل پر از هول و زبان لاحول خوان

شد پلنگی ناگهان پیدا ز دور
کامدی بالا و غریدی چه صور

آمدی تا در بر آن رهروان
بسته شد ره هم بر ایشان هم بر آن

گر سر مویی شدی کج هر کدام
می ندیدی کس الی یوم القیام

ایستادند آن دو صیاد و پلنگ
روبروی یکدگر در راه تنگ

مدتی در یکدگر نگریستند
مامشان بر حالشان بگریستند

همچو آن بیچاره مرد محتضر
کش ابویحیی بود پیش نظر

عاقبت زایشان یکی لب باز کرد
با پلنگ این گفتگو آغاز کرد

کای شه دشت و امیر کوهسار
ای تو بر شیران و میران شهریار

ما دو تن از دوستان حیدریم
شیر حق را بنده ایم و چاکریم

چاکران شیر یزدانیم ما
اندر اینجا زار و حیرانیم ما

امت شیر خدا عزوعلا
ره بده ما را درین کوه بلا

گر تو هستی گربه ی شیر خدا
ما سگ اوئیم راهی ده به ما

خواجه تاشانیم در درگاه او
ره بده ما را بحق جاه او

این سخن را چون شنید آن جانور
در چپ و در راست افکند او نظر

پس دو پنجه کرد بر کوه استوار
خویش را آویخت اندر کوهسار

پنجه زد بر سنگی و شد سرنگون
خویش را آویخت آنجا واژگون

سرنگون شد ره به صیادان گذاشت
پس گذشت آنکو در اول جای داشت

چونکه آمد بگذرد آن دو یمین
ناجوانمردی گرفتش آستین

با نخستین گفت سوی من نگر
بین چسان می افکنم این جا نور

گفت جانا ناجوانمردی مکن
کادمی را افکند از بیخ و بن

ای ستمگر تیشه بیحد می زنی
تیشه ها بر ریشه خود می زنی

ای ستمگر ریشه خود را مکن
تیشه ها بر ریشه مردم مزن

ای که بردی تیشه تا بالای سر
می زنی بر پای خود آهسته تر

بند آن ناصح در آن راهی نکرد
ترک بدخویی و گمراهی نکرد

چون محاذی گشت با آن بیزبان
چوب دستی کوفت بر چنگال آن

شد رها چنگش ز دامان حجر
سرنگون می رفت این المستقر

بر کمر می خورد کوه و سنگ تیز
شد سراپای وجودش ریز ریز

مردمی اندر نهان آن پلنگ
بد نهان اندر چو آتش جوف سنگ

در نهاد آن پلنگی و سگی
ناجوانمردی و ظلم بدرگی

ای بسا درنده گرگ دیوخو
ای لباس آدمی بنموده زو

گرگهای آدمیزاد ای پسر
باشد از گرگ بیابانی بتر

آن برد از گله گاهی یک دبر
این به یکدم می خورد هفتصد شتر

آن ز میشی دنبه ای گر می کند
این شتر با بار در حلق افکند

آن پلنگ مرد و با آن خیره مرد
بین که دست انتقام حق چه کرد

آمد او با یار خود از که فرود
بر لب یک چشمه بنشستند زود

دست و رو شستند با هم در طرب
کان ستمگر گفت یا ویل و کرب

هر دو چشمش خود گرفته با دو کف
می دوید از تاب و درد از هر طرف

سر همی زد بر زمین با درد چشم
تا برون از کاسه افتادش دو چشم

پنجه اش بی پنجه ای را زور کرد
دست غیرت هر دو چشمش کور کرد

ای ستمگر هان و هان بیدار باش
اندکی آهسته زین هنگار باش

کاه مظلومان بهنگام سحر
آسمان را بشکند پشت و کمر

در سحرگه آنکه آهی می کند
کی ملک شه با سپاهی می کند

از شکست دل بترس ای چیردست
کان به جان صد درست آرد شکست

با ضعیفان پنجه در پنجه مکن
پنجه و بازوی خود رنجه مکن

پنجه ی او گر بپیچی دادگر
پیچدت بازو و دست و پا و سر

گفت با فرزند خود آن برزگر
ندروی جز آنکه کشتی ای پسر

این عملهای تو تخمست ای قوی
بردهد روزی و آن را بدروی

این ستمها تخم مزرع روزگار
می دهد این تخم روزی برگ و بار

آه مظلوم آفتاب تیرماه
می رساند زود باران گیاه

ورنه دوران می رساند بار تو
پر کند از بار تو انبار تو

ناله ی مظلوم نفخ آتش است
آتش از آن نفخ تیز و سرکش است

زین دمیدن این شرر سرکش بود
پنبه زار جانت پر آتش بود

ورنه روزی این شرر خود سرکشد
خانمانت را همه در بر کشد

زآنچه میکاری در این دشت ای عمو
می نگردد یاوه یک ارزن ازو

حبه حبه خوشه ها آرد سترگ
خوشه خوشه خرمنی گردد بزرگ

پرده داریهای دار امتحان
می برد لیکن ز خاطرهایشان

می کند این آب در شیر کسان
گله اش را برد سیلی ناگهان

می نداند او که این سیلاب درد
حاصل آبیست کاندر شیر کرد

کم فروشی می کند این ماه و سال
دخل خود افزون سگالد در خیال

گرد آرد آن فزونها در دکان
سال آخر شد ندارد جز زیان

چیره دستان قدر برخاستند
آنچه کم داد او دوچندان کاستند

فاش دزدد این و ایشان از نهان
ورنه آخر چون تهی ماند دکان

گر نباش دزد در دکان او
کو فزونیهای صد چندان او

زین نمط هرکس گرفتار خود است
نیک را پایان نکو بد را بد است

آری اما چشم عبرت بین کجاست
تا ببیند آنچه می آید بجاست

وآنچه آن نبود بجا ماند همی
گر کشندش با رسنها عالمی

میر شهری از امارت اوفتاد
روزگارش باز بستد آنچه داد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
گوهر بعدی:بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.